محل تبلیغات شما

{♡ جمع خودمونی♥}فرامرز حدادی. ♥♡



موابرم تنهابشم//تنها فقط واسایه خو

ساعت تلخ رفتنن //مه خوب افهمم غایه 

دوروزتلخ زندگی//قصه تلخ مردنه

امیدیک روززنندگی//دنبالل  خو وا گوربردنه

 ای  دل دگه گولم مزن//مه بیشته گولت ناخوارم

برگشتن اینی ای صفر//دنبال خو. بی تونابرمل

ادم پوچی مثل  مه //کجا برت که جاش بشت

واچه زبونی گپ بزنت//تایکی اشناش بشتت

موات ازایجا دوربشم//جایی برم که چوکرم


غیرازخیال خوب خمم//چیزی نهسته توسرم

ای دل دگه گولم مزن//مه بیشته گولت ناخوارم

برگشتن اینی ای صفر//دنبال خوبی بی تونابرم.

فلا.


سلام.من فرامرز حدادی هستم./قسمت اول/صفحه1

20ساله بودم وبزرگ وتنهاترین ارزویم این بودکه درهمین سن ازدواج کنم وکه به سن حال که هستم که36ساله شدم دوبچه ده دوازده ساله داشته باشم که ناگهان

که مدتی بوددرروستایی پیش پدربرگم بودم خانواده ام به همراه خاله ودخترخاله هام به همان روستایی که من بودم اومدند.

که من بااولین نگاه یک دل نه میلیانهاعاشقش شدم.دخترخاله 20ساله بود.بله خره ماجراازاینجاشروع شد.


به این چند وبلاگهای دیگه هم سری بزنید

اگرعاشق داستان خوندنید.چه چیزازاین داستان بهترمن دراین{dastan2222.blogfa.com }وبلاگم داستان 22سال بهترین وجوانترین سنم که بخاطره عاشقی با دخترخاله ام که اونم ب12سال طول کشید.بربادرفت نوشتمواین سه وبلاگ دیگه شعرومطالب جذابه{faramarz1234.avablog.ir}

{fala1111.avablog.ir}


کسی که طعم زبان عسل نمی فهمد

توهرچه هم که بخوانی  غزل ،نمی فهمد

>

نگوبه سنگ ک

که ضرب المثل نمی فهمد

کسی که صنعت تیشه رانمی داند

رکوع ماه وطواف زحل نمی فهمد

میان آیینه و آب وشانه وگیسو

لطیفه ای است که آن را کچل نمی فهمد

حدیث درد به پایان نمیرسد اما

¤ هزاران وهزارحیف که این را حجل نمی فهمد ¤

{ فرامرزحدادی }

بقیه خخاطرات قسمتت ببعدققسست اول1


مهربان هستی ولی نامهربانی میکنی 

شوردرسرداری وداری جوانی میکنی

مرغ عشقی وپرازحسرت نگاهت میکنم

دورترهامینشینی نغمه خوانی می کنی 

تابسوزانی دل شیردرزنجیررا شوخ وشنگ ودلربا آهودوانی میکنی

من نمی دانم چرا وقتی قراربوسه نیست

باز لبهای خودرا ارغوانی میکنی

مطمعن هستم برای کشتن من اینچنین.پلکهارا تیره وابرو کمانی میکنی

روزروشن بافه.بافه شانه برمومیکشی

روی  می ریزشان با شب تبانی میکنی

تابیایه ام بیخیال گریه ی هرشب شوم

باخیالت میرسی پادرمیانی می‌کنی

خودبگواثلآ چه معنی میدهد این کارها

آخزش ازدست خود من را روانی میکنی

عاشقی جرم است ومن هم پرومده ام سنگین شده.! 

بس که هرشب شعری ازمن بایگانی می‌کنی.؟

{فرامرز!}


چه زیبا. میشد این دنیا 

اگرشاه وگداکم بود

اگربرزخم هرقلبی همان اندازه مرهم بود

چه زیبا میشد این دنیا .؟ اگردستی بگیرددست

اگرقدری محبت را به ناف زندگانی بست

چه زیبامیشد این دنیا .؟کمی هم باوفا باشیم

نباشدروزگاری که نمک برزخم هم پاشیم

چه زیبا میشد این دنیا.؟نیایداشک محرومی زنین وآسمان لرزد ز آه ودرد مضلومی  . چه زیبا میشداین دنیا .؟شودکینه ز دلهاکم 

اگربشکستن پیمان .؟ نگردد عادت مردم؟.

{فرامرز}


گفتی بایدبنویسم که شب قصه قشنگه

روسرثانیه هامون یه حریررنگارنگه

گفتی بایدبنویسم جاده ی ترانه بازه

شب روسیاه قصه ازستاره بینیازه

گفتی بایدبنویسم اماسخته این نوشتن

چه شبای رنگ به رنگی

چه جماعت یه رنگی

نه مسلسلی نه جنگی . ! چه دوروغای قشنگی

من می خوام یه آینه باشم

روبه روی این دقایق

مثل یه بغض قدیمی  واسه دلتنگی عاشق .اما اینجا . ؟ سنگ سایه می شکنه آینه هارو

تویه لحظه برف وحشت  می پوشونه جای پارو

اینجابایدبنویسی که چشای شب قشنگه اینجاجای آیینه ها نیست . ! اینجاوعده گاه سنگه .

امابایدبنویسی چه دنیای قشنگی بیاباهم بنویسیم هرچه دروغ قشنگه؟.!.

{فرامرز }


خواب بودم خواب دیدم مرده ام.¤بی نهایت خسته وافسورده ام

تامیان گوررفتم دل گرفت .¤قبرکن سنگ لحدراگل گرفت

روی من خروارهاازخاک بود. ¤وای قبرمن چه وهشتناک بود

بالش زیرسرم ازسنگ بود. ¤غرق ظلمت سوت وکوروتنگ بود

هرکه آمدپیش حرفی خواندورفت. ¤سوری حمدی برایم خواند ورفت

خسته بودم هیچ کسی یارم نشد. ¤زان میان تن کس خریدارم نشد

نه رفیقی نه شفیقی نه کسی. ¤ ترس بودو وحشت ودلواپسی

ناله میکردم ولیکن بیجواب. ¤ تشنه بودم تشنه ی یک جرعه آب

آمدنداز ره نزدم دوملک. ¤ تیره شدبرپیش چشمانم فلک

یک ملک گفتا بگودین توچیست .¤ دیگری فریا.رب تو کیست.؟

گرچه پرسشهابه ظاهرساده بود. ¤ لرزه براندام من انداخته بود

هرچه کردم سعی که گویم جواب .¤ همه نطفم شدهراس واضطراب

ازسکوتم آن دوگشتن خشمگین .¤ رفت بالا گرزهای آتشین

قبرمن پرگشته بودارودود.¤ باردیگرباغصب پرسش نمود .¤ ای گنه کارو سیه دل پست پست

نام اربابان خود یک یک ببر. ¤ گویا لبهابه هم چسپیده بود

گوش گویانامشان نشنیده بود. ¤ نامهای خوبشان ازیادرفت

وای سعی وزحمتم بربادرفت .¤ چهره ام هردم میشد سرخ وزرد

باردیگربرسرم فریا. ¤ درمیان عمرخودکن جسته جو

کارهای نیک وزشتت رابگو. ¤ هرچه میکردم به اعمالم نگاه

کوله بارم پربودازظلم وگناه .¤ کارهای زشت من بسیاربود

برزبان آوردنش دشواربود .¤ چاره ای جزلب فروبستن نبود

گرزآتش برسرم آمدفرود. ¤ عمق جانم از حرارت آب شد

حرف آخرراچنین بامن زدند

عمرخودراای جوان کردی تباه .¤ نامه ی اعمال توگشته سیاه

ماکه ماموران حق داوریم .¤ اینک ماتوراسوی جهنم میبریم

دیگراینجاعذرخواهی دیربود. ¤ دست وپایم غرقه درزنجیربود

ناامیدازهرکجاودل فکارمیکشیدندم به خفت سوی نار.

{فرامرز }


خدایاکاری کن دارندآسمانت را کفر می‌گویند نمی‌گویند؟!
خدایا! خالقا! برکن جنایتها را
به پایان برسان ظلمت را
تو در قرآن جاویدت هزاران وعدها دادی
تو خود گفتی که نا مردمان بهشت را نمی‌بینند
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
که نا مردمان ز خون پاک مردانت هزاران کاخ می‌سازند
خدایا! خالقا! برکن ریشه ی جنایت را
برکن تو ظلمت را
تو خود گفتی اگر اهریمن شهوت
بر انسان حکم فرماشود تو او را بر صلیب عصیانت
مصلوب خواهی کرد
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
پدر با نورسته خویش گرم می‌گیرد
برادر شبانگاهان مستانه از آغوش خواهر کام می‌گیرد
نگاه شهوت انگیز پسر انه بر اندام مادر می‌لرزد
قدم‌ها در بستر فحشا می‌لغزد
خدایا! خالقا! برکن جنایت را
برکن تو ظلمت را
تو خود سلطان تبعیضی
تو خود دشمنه فتنه انگیزانی
اگر در روز خلقت انسانهای مست اینجوررها نمی‌کردی
یکی را همچون من بدبخت یکی را بی دلیل آقا نمی‌گردید
جهانی را این‌چنین غوغا نگردد.
هرگز این سازها شادم نمی‌سازد
دگر آهم نمی‌گیرد
دگر بنگ باده و تریاک آرام نمی‌سازد
شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می‌پاشد
من اما در سکوت خلوتت آهسته می‌گریم
اگر حق است این آشوب را خدایی.کن تاآرام گردد.!!!
خدایا! خالقا! برکن ریشه ی جنایت را
برکن ریشه ی ظلمت را
خداوندا تو می‌گفتی زشت است و من درعینه میبینم.؟.! 
آهای خلایق بس کنین جنایت را
بس کنین شماها ظلمتان را

زین پس با دگران عشق و صفا خواهم کرد
 همچو شماها یکسره من ترک وفا خواهم کرد
زین پس جای وفا چون تو جفا خواهم کرد

شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم

در آن یک شب، خدایا! من عجایب کارها کردم

جهان را روی هم کوبیدم، از نو ساختم گیتی

ز خاک عالم کهنه، جهانی نو بنا کردم

کشیدم بر زمین از عرش، دنیادار سابق را

سخن واضح‌تر و بهتر بگویم، کودتا کردم

خدا را بندهٔ خود کرده، خود گشتم خدای او

خدایی با تسلط، هم به ارض و هم سما کردم

میان آب شستم سر به سر برنامهٔ پیشین

هر آن چیزی که از اول بود، نابود و فنا کردم

نمودم هم بهشت و هم جهنم، هر دو را معدوم

کشیدم پیش نقد و نسیه، بازی را رها کردم

نماز و روزه را تعطیل کردم، کعبه را بستم

حساب بندگی را از ریاکاری جدا کردم

امام و قطب و پیغمبر نکردم در جهان منصوب

خدایی بر زمین و بر زمان، بی کدخدا کردم

نکردم خلق، ملا و فقید و زاهد و صوفی .

نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا کردم

شدم خود عهده دار پیشوایی در همه عالم

به تیپا پیشوایان را به دور از پیش پا کردم

بدون اسقف و پاپ و کشیش و مفتی اعظم

خلایق را به امر حق شناسی آشنا کردم

نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال

نه کس را مفت خور و هرزه و لات و گدا کردم

نمودم خلق را آسوده از شر ریاکاران

به قدرت در جهان خلعید از اهل ریا کردم

ندادم فرصت مردم فریبی بر عبا پوشان

نخواهم گفت آن کاری که با اهل ریا کردم

به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر

میان خلق آنان را پی خدمت رها کردم

مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را

نه شرطی در نماز و روزه و ذکر و دعا کردم

نکردم پشت سر هم بندگان و عور ایجاد

به مشتی بندگان آبرومند اکتفا کردم

هر آن کس را که می‌دانستم از اول بود فاسد

نکردم خلق و عالم را بری از هر جفا کردم

به جای جنس تازی آفریدم مردم دل پاک

قلوب مردمان را مرکز مهر و وفا کردم

سری داشت کو بر سر فکر استثمار کوبیدم

دگر قانون استثمار را زیر پا کردم

رجال خائن و مزدور را در آتش افکندم

سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم

نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مکنت

نه جمعی را به درد بی نوایی مبتلا کردم


خطا کردم
نه یک بی آبرویی را هزار گنج بخشیدم
نه بر یک آبرومندی دو صد ظلم و جفا کردم
نکردم هیچ فردی را قرین محنت و خواری
گرفتاران محنت را رها از تنگنا کردم
به جای آنکه مردم گذارم در غم و ذلت
گره از کارهای مردم غم دیده وا کردم
به جای آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون
به الطاف خدایی درد مردم را دوا کردم
جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعیض
تمام بندگان خویش را از خود رضا کردم
نگویندم که تا ریگی به کفشت هست از اول
نکردم خلق شیطان را، عجب کاری به جا کردم
چو می‌دانستم از اول که در آخر چه خواهد شد
نشستم فکر کار انتها را ابتدا کردم
نکردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم
خلاصه هرچه کردم، خدمت و مهر و صفا کردم
ز من سر زد هزاران کار دیگر تا سحر، لیکن
چو از خود بی خود بودم، ندانسته چه‌ها کردم
سحر چون گشت از مستی شدم هوشیار
خدایا در پناه می جسارت بر خدا کردم
شدم بار دگر یک بنده درگاه او گفتم:
"خداوندا نفهمیدم خطا کردم
خطا کردم که بر جای خدا 

شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم
نمی‌دانم کجا بودم، چه‌ها کردم، چه‌ها کردم
در آن لمحه ز مستی حال گردان شد
خدا دیدم، وجودم محو و گریان شد
به خود فائق شدم، مستی ز سر رفت
غرور آمد، دلم از حد کم رست
خدا دیدم، خودم را بندگی کو؟
کجا شد جبر و سختی؟ بی خودی کو؟
زدم حکمی که لیلی کو و مجنون؟
زدم حکمی کجا شد جنگ و کو خون؟
چو مستی دست در جای خدا زد
به چنگیزان و نامردان قفا زد
به لیلی حکم عشق دائمی داد
به شیرین حق خوب زندگی داد
به مجنون آتشی از جنس دم داد
به فرهاد اهرمی کوهان شکن داد
چرا لیلی و مجنون باز مانند؟
چرا فرهاد از شیرین برانند؟
چرا وقتی که من مست و خدایم
چنان باشم که گویندم گدایم؟
در آن حالت که پیمانه برم بود
شرابم همدم و دل ساغرم بود
من مست و خراب حالا خدایم
ز ضعف و هجر و غم، حالا جدایم
به پیران وقت پیری می‌دهم جان
جوانان در جوانی قوت و نان
چرا آهو ز مادر باز ماند؟
چرا فرزند صیادش بنالد؟
چراها و چراها و چراها
شب قدرت گذشت و آرزوها
به سختی قامتم را راست کردم
گلوی خشک خود را صاف کردم
کنار بسترم پیمانه‌ای پر
ولی جیبم تهی از سکه و دُر
شراب از سر برفته بی تامل
نمی‌یابم اثر از تاج و از گل
همان مست و رهای رو سیاهم
غلط کردم که پی بردم خدایم! 
ببخش من را.
( فرامرز )

سلام فرامرز حدادی هستم دوست دارم داستان زندگی موتعریف کنم

گوشی موبایل سامسونگ  ,محصولات شیائومی  ,خريد پرفكت مانى  ,خیریه سگال  ,بازی اندروید  ,خرید از بانه  ,صنایع دستی اصفهان  ,میناکاری  ,ویبره  ,خرید دامنه  ,اخبار روز  ,

بنگاه خرید و فروش بک لینک



حرفهاي نگفته. ؟


صفحه اصلی | آرشیو مطالب | تماس با من | پروفایل

درباره وب


ب سلام فرامرز هستم بخاطره نميتونستم حرفهاي دلم بزنم وبلاگ وساختم تاهرحرفي راحت بزنم و داستان زندگي ام ازسن چهارسالگي تا چهل سالگي ام

نويسندگان

موضوعات وب

معرفي خودم ووبلاگم

داستان زندگي از سن.شيش.سالگي تا چهل سالگي ام فرامرز،

لینک دوستان

فروشگاه پوشاك هات شيپر

سایت دوستان

ایران پاتوق

خاطره. از.سن.چهار، سالگي.

فرامرز هستم شيش سالمه وسالاول مهرماه بودوهمه جابوي مدرسه وبوي كتاب ودفتروگفشهاي نو.و.؟ خلاصه حتي ازداخل تلويزيون سياه وسفيدمونم كه يه لايه پلاستيكي نازكي كه ازسه قسمت رنگ بودروي صفحه ي تلوزيون سياه وسفيد مون ميچسپونديم چون مثل پرچم ايران سه رنگ بودبالاي برچسب آبي وصتش سبزوپايينشم سبزبودمثلارنگي شده.خلاصه يادقديمها واقعا بخير.روزاول مدرسه ما روبه صف پنچ رديفه ميكردند وما هم كه كلاس اولي بوديم رديف اول صف بوديم .ناظم مدرسه مي يومد بانخ سيگارلاي انگشت و يك دست ديگه اش چوبي كه سرچوبش هميشه خوني بود با بلنگوداد ميزدرديف اولياكلاس اولي ها حق ندارن سرود بخونن.بعدش بقيه شروع به خوندن سرودميكردن و.



موضوعات مرتبط: 

برچسب‌ها: خوش آمدين.، 


ادامه مطلب

تاريخ : ۱۴ خرداد ۱۳۹۹ | ۰۲:۳۰:۲۴ | نویسنده : فرامرز حدادي > | نظرات (0) نظرات (0)

معرفي خودم ووبلاگم

سلام فرامرز هستم ازاومدن به وبلاگ خودتون خوشهالم ؟


من بخاطرآدم درو


سلام فرامرز حدادی هستم. ؟

داستان 12سال عشق بیهوده. به همین وب انتقال دادم.سمت چپ تقریبا انتهای لیست نام شعرها لیستی رومیبینی به نام ( صفحه نخست ) زیراین جمله داستان هاروبه ترتیب 12قسمت میبینید؟

داستانی به نام( عشق باطعم زهر )ثبت وردم امیدوارم ازاین داستان تلخ وبه تورفحیح حداقل برای مت دل خراش ازش درس وپندی بگیرید خداناکرده باعث 20سال ازعمروجونی وووو.حدرنره

( تجربه راتجربه کردن خطاست؟. درس گرفتن ازتجربه دیگران طلاست. )

( فرامرز حدادی )


زنــــدگی را ورق بزن…!!
هر فصلــش را خـــوب بخوان…
با بــــهار برقص…
با تـــابستان بچرخ…
در پـــاییزش عاشقانه قدم بزن…
با زمستــــانش بنشین و چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش…
زنـــدگی را باید زنـــدگی کرد، آنطور که دلت می گوید…
مبادا زنـــدگی را دست نخورده برای مرگ بگذاری!!!!
(فرامرز حدادی )

عـ,ـآشـ,ـقـ,ـی جـ,ـرمـ,ـ قـ,ـشـ,ـنـ,ـگیسـ,ـتـ,ـ گرفـ,ـتـ,ـآرمـ,ـ کرډ

خـ,ـۅآبـ,ـ بـ,ـۅډمـ,ـ کهـ,ـ شـ,ـبـ,ـی عـ,ـشـ,ـقـ,ـ تـ,ـۅ بـ,ـیډآرمـ,ـ کرډ

 

آمـ,ـډمـ,ـ گریهـ,ـ کنـ,ـمـ,ـ تـ,ـآ تـ,ـۅ نـ,ـگآهـ,ـمـ,ـ بـ,ـکنـ,ـی

چۅنـ,ـ سـ,ـتـ,ـآرهـ,ـ بـ,ـهـ,ـ تـ,ـمـ,ـآشـ,ـآی شـ,ـبـ,ـ تـ,ـآرمـ,ـ کرډ

 

آمـ,ـډی خـ,ـۅآبـ,ـ مـ,ـرآ آڒٍ چهـ,ـ پریشـ,ـآنـ,ـ کرډی

گفـ,ـتـ,ـی عـ,ـآشـ,ـقـ,ـ شـ,ـډهـ,ـ آمـ,ـ عـ,ـشـ,ـقـ,ـ تـ,ـۅ بـ,ـیمـ,ـآرمـ,ـ کرډ

 

آمـ,ـډی خـ,ـآنـ,ـهـ,ـ ی ۅیرآنـ,ـهـ,ـ گلـ,ـسـ,ـتـ,ـآنـ,ـ کرډی

بـ,ـۅسـ,ـهـ,ـ آی آڒٍ لـ,ـبـ,ـ تـ,ـۅ شـ,ـهـ,ـرهـ,ـ ی بـ,ـآڒٍآرمـ,ـ کرډ

 

آمـ,ـډی ډلـ,ـ بـ,ـبـ,ـری؛ یآ بـ,ـخـ,ـری؛ فـ,ـهـ,ـمـ,ـیډمـ,ـ

ۅقـ,ـتـ,ـ خـ,ـۅآبـ,ـ آمـ,ـډی ۅ عـ,ـطـ,ـر تـ,ـۅ شـ,ـکآرمـ,ـ کرډ

 

خـ,ـنـ,ـډهـ,ـ هـ,ـآی نـ,ـمـ,ـکینـ,ـتـ,ـ تـ,ـۅ چهـ,ـ ډآنـ,ـی کهـ,ـ چهـ,ـ کرډ

خـ,ـشـ,ـک بـ,ـۅډمـ,ـ چۅ کۅیر لـ,ـطـ,ـفـ,ـ تـ,ـۅ گلـ,ـڒٍآرمـ,ـ کرډ

 

تـ,ـآ تـ,ـۅ رآ ډیډمـ,ـ ۅ ډلـ,ـ رآ بـ,ـهـ,ـ تـ,ـۅ ډآډمـ,ـ آنـ,ـشـ,ـبـ,ـ

مـ,ـسـ,ـتـ,ـ بـ,ـۅډمـ,ـ کهـ,ـ بـ,ـهـ,ـ شـ,ـبـ,ـ مـ,ـهـ,ـر تـ,ـۅ ډلـ,ـډآرمـ,ـ کرډ

 

چشـ,ـمـ,ـمـ,ـآنـ,ـ خـ,ـۅرډ بـ,ـهـ,ـمـ,ـ پلـ,ـک چۅ رقـ,ـصـ,ـیډ آنـ,ـجـ,ـآ

نـ,ـگهـ,ـ مـ,ـسـ,ـتـ,ـ تـ,ـۅ ډر ډسـ,ـتـ,ـ صـ,ـبـ,ـآ یآرمـ,ـ کرډ


عشق پاڪم نمیــدانم تــورا به انــدازه‌ےنفسـم دوســـت داااارم

یا نفــسم را بــه اندازه‌ےتـــو !؟

نمیدانـــم .

چون تــو را دوسـت دارم نفـس میڪشم

یا نفس میڪشم ڪه تــو را دوست بدارم !؟

نمیـدانم زندگےام تڪرار دوست داشتن توست،یا تڪرار دوست داشتـن تـــو ، زندگےام !

تنها میـدانم :ڪه دوست داشتنــت

لحظه لحظه ، لحظه‌ے زندگیام را میسازد

و عشقــت ذره ذره ، ذره ے وجــودم را !

 فرامرز حدادی


دو ســه خط شــعر نوشتم کـه تـو آغاز شوی

بیش از ایــن غنچه نمانی، گـــل من باز شوی

 

مـن زمین گیر تو هستم، همـه را پس زده ام

بی پــر و بــــال شـــدم تــــا پــــر پرواز شوی

 

حــرف هـا در دل من هست و زبانم خــاموش

این سکوت است که باعث شده یک راز شوی

فرامرز حدادی


عاشقی جرم قشنگیست گرفتارم کرد

خواب بودم که شبی عشق تو بیدارم کرد

 

آمدم گریه کنم تا تو نگاهم بکنی

چون ستاره به تماشای شب تارم کرد

 

آمدی خواب مرا از چه پریشان کردی

گفتی عاشق شده ام عشق تو بیمارم کرد

 

آمدی خانه ی ویرانه گلستان کردی

بوسه ای از لب تو شهره ی بازارم کرد

 

آمدی دل ببری؛ یا بخری؛ فهمیدم

وقت خواب آمدی و عطر تو شکارم کرد

 

خنده های نمکینت تو چه دانی که چه کرد

خشک بودم چو کویر لطف تو گارم کرد

 

تا تو را دیدم و دل را به تو دادم آنشب

مست بودم که به شب مهر تو دلدارم کرد

 

چشممان خورد بهم پلک چو رقصید آنجا

نگه مست تو در دست صبا یارم کرد

 ( فرامرز حدادی )


خيانت دیدم وُ گفتم : تلافی می کنم من هم
اگر با دیگری باشم؛ سبک تر می شود دردم
خيانت کردم اما تو؛ ز من با طعنه پرسیدی :
چرا با اینکه بیزاری دچار ترس و تردیدی؟
خيانت کردی و چون ابر؛ به شَکَّم گریه باریدم
خيانت کردم وُ اشکی به چشمانت نمی دیدم
تلافی کردم و دردی فزون گردیده بر دردم
درونت از غمم خالیست ؛ خيانت من به خود کردم
گناهت گردنم مانده ؛ چه تاوانی که پس دادم
چه کردم با خیالاتم ؛ نخواهد رفت از یادم .
 فرامرز حدادی

اي عاشقــان اي عاشقـان پیمانه را گم كرده ام

دركنج ویران مــــانده ام ؛ غمخــــانه را گم كرده ام

هم در پی بالائیــــان ؛ هم من اسیــر خاكیان

هم در پی همخــــانه ام ،هم خــانه را گم كرده ام

آهـــــم چو برافلاك شد اشكــــم روان بر خاك شد

آخـــــر از این جا نیستم ؛ كاشـــــانه را گم كرده ام

درقالب این خاكیان عمری است سرگردان شدم

چون جان اسیرحبس شد ؛ جانانه را گم كرده ام

از حبس دنیا خسته ام چون مرغكی پر بسته ام

جانم از این تن سیر شد ؛ سامانه را گم كرده ام

در خواب دیدم بیـــدلی صد عاقل اندر پی روان

میخواند با خود این غزل ؛ دیوانه را گم كرده ام

گـــر طالب راهی بیــــا ؛ ور در پـی آهی برو

این گفت و با خودمی سرود، پروانه راگم كرده ام

( فرامرزحدادی )


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شارژ کپسول آتش نشانی درب منزل حسن جمور وکیل پایه یک دادگستری پنجره نسیم نگین کویر وبلاگ طراحی وب سایت و فروشگاه اینترنتی فن باز ((زندگی سالم)) دستگاه ورود و خروج تابلوسازی حروف برجسته تابلو کامپوزیت ساخت حروف چنلیوم آوا